آمار مطالب

کل مطالب : 1892
کل نظرات : 72

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 1

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 1309
باردید دیروز : 3659
بازدید هفته : 7205
بازدید ماه : 6970
بازدید سال : 86098
بازدید کلی : 410796
تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : سید محمد سیداصیل
تاریخ : دو شنبه 26 آبان 1393
نظرات

 امام جعفر صادق (ع) حكايت فرمايد: روزى در مراسم حجّ و طواف كعبه الهى، زنى چون ديگر مسلمان ها مشغول طواف كردن بود، در حالتى كه دستش از آستين عبايش بيرون و نمايان بود، كه ناگاه مرد بوالهوسى - كه او نيز مشغول طواف كعبه الهى بود - چشمش به آن زن افتاد و ديد كه دستش نمايان است، نزديك او آمد و دست خود را بر روى مُچ دست زن كشيد.
در اين لحظه به قدرت خداوند متعال دست مرد - هوس باز - به دست آن زن - بى مبالات - چسبيده شد؛ و هر چه تلاش كردند نتوانستند دست خود را از يكديگر جدا سازند.
افرادى كه در حال طواف بودند، اطراف اين زن و مرد جمع شدند و هركس به نوعى فعاليّت كرد تا شايد دست هاى اين دو نفر را از يكديگر جدا كنند، ولى سودى نبخشيد؛ و در اثر ازدحام جمعّت ، طواف قطع گرديد.
و بعد از آن كه نااميد گشتند، فقهاء و قضات آمدند و هر يك به شكلى نظريّه اى صادر كرد:
بعضى گفتند: بايد دست زن قطع شود؛ چون دستش را ظاهر گردانيده و سبب فساد و گناه شده است و برخى گفتند: بلكه مرد مقصّر است؛ و بايد دست او قطع گردد.

لطفا به ادامه مطلب بروید

تعداد بازدید از این مطلب: 568
موضوعات مرتبط: مذهبی , تلنگر , ادبیات , داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : سید محمد سیداصیل
تاریخ : پنج شنبه 1 آبان 1393
نظرات

جوانمردی

اسب سواری، مرد چلاق و افلیجی را سر راه خود دید که از او کمک می خواست. مرد سوار دلش به حال او سوخت، از اسب پیاده شد و او را از جا بلند کرد و روی اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند. مرد چلاق وقتی بر اسب سوار شد، دهنه ی اسب را کشید و گفت: ... اسب را بردم، و با اسب گریخت!

اما پیش از آنکه دور شود صاحب اسب داد زد:

تو، تنها اسب را نبردی، جوانمردی را هم بردی!

اسب مال تو؛ اما گوش کن ببین چه می گویم! مرد چلاق اسب را نگه داشت. مرد سوار گفت :

هرگز به هیچ کس نگو چگونه اسب را به دست آوردی ؛ زیرا می ترسم که دیگر « هیچ سواری » به پیاده ای رحم نکند...

javanmardi

لطفا به ادامه مطلب بروید

تعداد بازدید از این مطلب: 611
موضوعات مرتبط: تلنگر , ادبیات , داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : سید محمد سیداصیل
تاریخ : شنبه 26 مهر 1393
نظرات

لطفا روی مورد دلخواه کلیک کنید:

  دختر کبریت فروش

  گرگ و الاغ

  جوجه اردک زشت

   رابین هود

اشعار کودکانه

منبع:http://www.andishmand.ir

تعداد بازدید از این مطلب: 555
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : سید محمد سیداصیل
تاریخ : جمعه 25 مهر 1393
نظرات

عتیقه‌ فروشی در روستایی به منزل رعیتی ساده وارد شد. دید کاسه‌ای نفیس و قدیمی دارد که در گوشه‌ای افتاده و گربه در آن آب می‌خورد.

دید اگر قیمت کاسه را بپرسد رعیت ملتفت مطلب می‌شود و قیمت گرانی بر آن می‌نهد.

لذا گفت: عموجان چه گربه قشنگی داری آیا حاضری آن را به من بفروشی؟ رعیت گفت: چند می‌خری؟ گفت: یک درهم.

رعیت گربه را گرفت و به دست عتیقه‌ فروش داد و گفت: خیرش را ببینی.

عتیقه‌ فروش پیش از خروج از خانه با خونسردی گفت: عموجان این گربه ممکن است در راه تشنه‌اش شود بهتر است کاسه آب را هم به من

بفروشی. رعیت گفت: قربان من به این وسیله تا به حال پنج گربه فروخته‌ام. کاسه فروشی نیست.

هرگز فکر نکنید دیگران احمقند...

منبع: اسک دین

تعداد بازدید از این مطلب: 488
موضوعات مرتبط: سرگرمی , تلنگر , ادبیات , داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : سید محمد سیداصیل
تاریخ : چهار شنبه 2 مهر 1393
نظرات

مرد فقیرى بود که همسرش کره مى ساخت و او آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت آن زن کره ها را به صورت دایره های یک کیلویى مى ساخت. مرد آنرا به یکى از بقالى های
شهر مى فروخت
و در مقابل مایحتاج خانه را مى خرید.
روزى مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند.

هنگامى که آنها را وزن کرد، اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود.
او از مرد فقیر عصبانى شد و روز بعد به مرد فقیر گفت: دیگر از تو کره نمى خرم، تو کره
را به عنوان یک کیلو به من
مى فروختى در حالى که وزن آن ۹۰۰ گرم است.
مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت:
ما ,سنگ ترازونداریم و یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه
قرار مى دادیم.


" بهترين ها را در خودتان خواهيد يافت وقتی که در ديگران خوبی بجوييد"

تعداد بازدید از این مطلب: 475
موضوعات مرتبط: تلنگر , ادبیات , داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : سید محمد سیداصیل
تاریخ : جمعه 31 مرداد 1393
نظرات

اين معجزه ي حضرت ولي عصر (ارواحنا فداه) چيزي است که در بين سني هاي سامرا، با وجود تعصبي که بر مذهب خود دارند، معروف است و مورد تأييد تمام آنهاست و حتي از بس زياد اتفاق افتاده آن را مي شناسند؛ يعني به مجرد ديدن آثار اين معجزه شروع به هلهله و کارهاي ديگري از اين قبيل مي کنند. در اين باره يکي از علماء مورد وثوق و بلکه چند نفر ديگر نقل کرده اند:

تعداد بازدید از این مطلب: 521
موضوعات مرتبط: مذهبی , تلنگر , داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : سید محمد سیداصیل
تاریخ : جمعه 17 مرداد 1393
نظرات

تاريكى شب همه افق را فرا گرفته بود و خاموشى در تمام نقاط حكم مى كرد، هنگام آن رسيده بود كه جانداران در خوابگاههاى خود به استراحت بپردازند و براى مدت محدود چشم از مظاهر طبيعت بپوشند و براى فعاليت روزانه خود تجديد قوا كنند.

تعداد بازدید از این مطلب: 398
موضوعات مرتبط: مذهبی , ادبیات , داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : سید محمد سیداصیل
تاریخ : یک شنبه 13 ارديبهشت 1393
نظرات

مردی خری دید به گل در نشسته و صاحب خر از بیرون کشیدن آن درمانده. مساعدت را (برای کمک کردن) دست در دُم خر زده قُوَت کرد (زور زد). دُم از جای کنده آمد.فغان از صاحب خر برخاست که ” تاوان بده !” مرد به قصد فرار به کوچه یی دوید، بن بست یافت.خود را به خانه ایی درافکند.زنی آن جا کنار حوض خانه چیزی می شست و بار حمل داشت (حامله بود). از آن هیاهو و آواز در بترسید، بار بگذاشت (سِقط کرد).

 

تعداد بازدید از این مطلب: 568
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : سید محمد سیداصیل
تاریخ : شنبه 6 ارديبهشت 1393
نظرات

نوشته شده توسط (shobbar) شبر

از مدرسه که برگشت مثل هر روز خودش را توی بغل من جای داد و محکم از گردنم آویزون شد و گفت : 
- بابا ... بابا ... میدونی برای کلاسمون اسم گذاشتن ؟
- نه عزیزم چه اسمی گذاشتن ؟
- اسم کلاس ما رو گذاشتن دوم تکاثر و اسم اون یکی کلاس رو گذاشتن دوم کوثر
ماتم برد و همین جوری زل زده بودم به صورتش و با تعجب چند بار پرسیدم دوم تکاثر ؟!!!! و اون هم هر دفعه با تعجب جواب داد بله بابا جون دوم تکاثر
از این کم اطلاعاتی سیستم مدیریت و معلمین یه مدرسه نسبت به علوم ابتدایی قرآنی ماتم تعجب کرده بودم ... هم تعجب کرده بودم و هم عصبانی بودم و هم ...

نمیتونستم از کنار این کار به راحتی بگذرم ...
بعد از اینکه آروم شدم و فکر کردم به این نتیجه رسیدم که بهترین کار اینه که برای خانم مدیر نامه ای بنویسم و این نکته رو بهشون تذکر بدم و این شد که این نامه نوشته شد ...

....

 

تعداد بازدید از این مطلب: 517
موضوعات مرتبط: مذهبی , تلنگر , ادبیات , داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : سید محمد سیداصیل
تاریخ : چهار شنبه 3 ارديبهشت 1393
نظرات

تقريبا پانزده سال قبل ، از جمعى از علماى اعلام قم و نجف اشرف شنيدم كه پيرمرد هفتادساله اى به نام كربلائى محمد كاظم كريمى ساروقى داستان عجيب
(ساروق از توابع فراهان اراك است ) كه هيچ سوادى نداشته ، تمام قرآن مجيد به اوافاضه شده به طورى كه تمام قرآن را حافظ شده به طرز عجيبى كه ذكر مى شود.
عصر پنجشنبه ، ((كربلائى محمد كاظم )) به زيارت امامزاده اى كه در آنمحل مدفون است مى رود، هنگام ورود، دو نفر سيد بزرگوار را مى بيند و به او مىفرمايند كتيبه اى كه در اطراف حرم نوشته شده بخوان .
مى گويد آقايان ! من سواد ندارم و قرآن را نمى توانم بخوانم . مى فرمايند بلى مىتوانى . پس از التفات و فرمايش آقايان حالت بى خودى عارضش مى گردد و همانجامى افتد تا فردا ...

تعداد بازدید از این مطلب: 837
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : سید محمد سیداصیل
تاریخ : یک شنبه 3 فروردين 1393
نظرات

آشپزی  ...

زنی مشغول درست کردن تخم مرغ برای صبحانه بود
ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد: مواظب باش، مواظب باش، یه کم بیشتر کره توش بریز.. 
وای خدای من، خیلی زیاد درست کردی ... حالا برش گردون ... زود باش
باید بیشتر کره بریزی ... وای خدای من از کجا باید کره بیشتر بیاریم؟؟ دارن می‌سوزن. مواظب باش. گفتم مواظب باش! هیچ وقت موقع غذا پختن به حرفهای من گوش نمی‌کنی ... هیچ وقت!! برشون گردون! زود باش! دیوونه شدی؟؟؟؟ عقلتو از دست دادی؟؟؟ یادت رفته بهشون نمک بزنی. نمک بزن... نمک..... 

زن به او زل زده و ناگهان گفت: خدای بزرگ چه اتفاقی برات افتاده؟! فکر می‌کنی من بلد نیستم یه تخم مرغ ساده درست کنم؟


شوهر به آرامی گفتفقط می‌خواستم بدونی وقتی دارم رانندگی می‌کنم، چه بلائي سر من مياري

 

تعداد بازدید از این مطلب: 493
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


********به وبلاگ من خوش آمدید********* خدایا مرا ببخش / مرا فهمی ده تا فرامین وحکمت هایت را درک کنم/ و مرا فرصتی دیگر برای بهتر بودن ده تا دستهاو زبان تو شوم . آمین یا رب العالمین


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود